137

خاطره‌های قشنگ زیادی باهاش دارم ولی قشنگ‌ترینشون وقتیه که رفتم شهر دانشجوییش و واسه بار دوم دیدمش.

وقتی اومدم پایین و هدیه‌ای رو بهش دادم که براش درست کرده بودم، خیلی غیرمنتظره محکم بغلم کرد. حس کردم خیلی براش ارزش دارم و بهم اهمیت می‌ده. تو آغوشش حس خوبی داشتم. بعد که از اونجا راه افتادیم و پیاده تا مترو رفتیم، تمام راه دستش دور شونه‌هام بودم، شاید هم دور کمرم بود؟ اون‌موقع این‌قدر جا خورده بودم که همه‌ش داشتم فکر می‌کردم «ما فقط دوستیم، اشکالی نداره که منو این‌طوری گرفته؟!» و خب چون باهاش راحت بودم پسش نزدم. یادم نیست تو مسیر یا وقتی نزدیک ایستگاه شدیم و ایستادیم و چند لحظه‌ای همدیگه رو بغل کردیم این کار رو کرد، در هر صورت که سرم رو بوسید و من از درون مثل شخصیت‌های انیمه‌ای سرخ شدم. :") و باز با خودم فکر کردم «مگه دوستا همچین کارایی می‌کنن؟». اون موقع هنوز از حسی که بهش داشتم خبر نداشتم. فقط پیوند روحی قوی‌ای رو بینمون حس می‌کردم. وقتی هم نزدیک ایستگاه بودیم، دلش نمی‌خواست ازم جدا شه. منم نمی‌خواستم. با این که تو فضای عمومی بودیم و مردم رد می‌شدن مدت زیادی تو بغل هم بودیم. نمی‌دونم به دقیقه رسید یا نه. یادم نمیاد. تو آغوشش خیلی راحت بودم. می‌خواستم تا ابد تو آغوشش باشم. اما خب هرچیزی پایانی داره، نه؟ با لبخندایی که ناراحتی جدایی و دلتنگی ازشون می‌بارید از هم جدا شدیم و خداحافظی کردیم.

وقتی این رو واسه دوستای صمیمیم تعریف کردم اونا هم تاییدکردن که دوست عادی همچین کارایی نمی‌کنه و احتمالاً خبریه. احتمالاً دوستم داره. و من هی به خودم می‌گفتم «نه بابا، ممکن نیست. آخه کی از من خوشش میاد؟»

از فرداش دوباره بهم بی‌محلی کرد... .

مهم نیست بعدش چی‌کار کرد. مهم نیست قبلش چی‌کار کرده بود. مهم اون چند دقیقه‌س؛ از زمانی که بهش هدیه دادم تا زمانی که نزدیک ایستگاه از هم جدا شدیم. اون چند دقیقه قشنگ‌ترین خاطره‌ایه که باهاش دارم. حس خوبی داشتم. خوشحال بودم. تو آغوشش بودم. دنیا می‌تونست تو همون چند دقیقه متوقف بشه و دیگه هیچ‌وقت به جلو حرکت نکنه.

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۱

    136

    تقابل عقل و قلب... .

    اول بگم قلبم چی می‌خواد؟

    حرف دلمو بزنم؟

    خب... حقیقتش... این‌جوری نیست که دلم بخواد اون حتماً برگرده. یعنی می‌خوادها، اما خب می‌دونه که اون برنمی‌گرده. جای خالیش واسه‌ش هنوز دردناکه. برای همین هنوز واسه نبودنش عزاداره. و طول می‌کشه تا عادت کنه به این درد و دیگه نخواد برگرده. قلبم از کسی جدا شده که چیزی که با اون داشت رو با بقیه نداشت. این‌قدر که با اون حرف می‌زد با دوستاش حرف نمی‌زد. البته خب به‌طور میانگین قطعاً بازم در پرحرف‌ترین حالتش هم کم‌حرف بود. حس می‌کرد می‌تونه با اون تا آخرش ادامه بده. البته هیچ‌چیز آسون نبود. خیلی خجالت می‌کشید. هنوزم می‌کشه. نمی‌دونم با این همه خجالتی‌بودنش چطوری تونست بهش اعتراف کنه؟ اون حرفا رو بزنه بدون اینکه خجالت بکشه؟ شاید چون اون صحنه رو بارها با خودش مرور کرده بود؟ وقتایی که تصور می‌کرد داره انجامش می‌ده گریه می‌کرد، اما وقتی واقعاً انجامش داد گریه نکرد. واقعاً که دل عجیبه. دلم بااینکه اون موقع افسرده بود و افکار خودکشی داشت، خوشحال بود. البته نه به خوشحالی الان، ولی خب. بااینکه روزایی بود که حالش خیلی بد می‌شد و می‌خواست حالش بدتر شه که بتونه بمیره، بازم یه چیزی ته وجودش می‌خواست زنده بمونه، فقط خودش متوجه نمی‌شد. با رفتنش درد زیادی رو متحمل شد، اما فهمید دیگه افکار خودکشی نداره. و دلم ازش ممنونه که اون باعث شد حداقل بفهمه «وقتی از خواب پا می‌شه و خوشحاله که زنده‌س» یعنی چی. اینم چیزی بود که اون می‌خواست دلم تجربه‌ش کنه. و درسته که دیگه اون پیش دلم نیست، اما کاش می‌دید به آرزوش رسیده. که دلم با تمام وجود دردایی که داره، هرروز از اینکه از خواب بیدار می‌شه خوشحاله. حتی وقتی داره از درد تو خودش مچاله می‌شه، خوشحاله که دیگه افکار خودکشی نداره. خوشحاله که زنده‌س و داره زندگی می‌کنه. آدما با هر ازدست‌دادنی یه چیزی به دست میارن. و با هر به‌دست‌آوردنی یه چیزی رو از دست می‌دن. رابطه‌ای که دلم داشت، واسه‌ش آسون نبود. گفتم که خجالتی بود. انجام و گفتن خیلی چیزا واسه‌ش سخت بود. به‌خاطر استرس و اضطراب و فشاری که داشت، کارایی کرده بود که در حالت عادی نمی‌کرد. وقتی دلم به اون زمان فکر می‌کنه، باورش نمی‌شه که اون‌جوری شده بوده. تغییرکردن خصوصیات دلم خیلی کند و آهسته بود. و خب الان که در ارتباط نیستن، چه الان چه بعداً، دلم دیگه روش نمی‌شه باهاش رودررو بشه. به‌خاطر کارایی که کرده خجالت می‌کشه. هیچ‌چیزی تو رابطه نبود که دلم ازش ناراضی بوده باشه. یعنی دلم از دست اون ناراحت نیست. حتی از خود بریک آپ هم اون‌قدرا ناراحت نیست. خیلی درد داره‌ها. جدایی همیشه درد داره. اما چیزی که بیشتر از همه ناراحتش کرده، بخشی از حرفاییه که موقع بریک آپ رد و بدل شد. تنها قسمت رابطه‌ش که اذیتش می‌کنه همینه. و بخشیده. یعنی اصن قضیه این‌جوری نیست که بخواد ببخشه یا نبخشه. یه ناراحتیه که بعد از یه مدت بی‌حس می‌شه. زندگی بالا پایین داره. می‌گذره. همه‌ی اینا می‌شن درس و قلبم امیدواره که بتونه درسایی که یاد گرفته رو در آینده به کار ببره. با اینکه این همه از دلم حرف زدم، بازم انگار خالی نشده. شاید چون از وقتی که جدایی اتفاق افتاد، یه بخش از وجودش خاموش شد و دیگه نتونست مثل همیشه گریه کنه. دلم الان آرزوشه بتونه خیلی عادی گریه کنه. ولی همه‌ش چند تا قطره سرازیر می‌شه و دیگه تموم می‌شه. دلم خسته شده. هنوز می‌خوادش. هنوز می‌خواد مثل قبل باهاش حرف بزنه. هنوز می‌خواد مثل قبل باهاش صمیمی بشه. هنوز می‌خواد در آغوشش باشه. هنوز می‌خواد باهاش رشد کنه و روزبه‌روز آدم بهتری بشه. اما می‌دونه که اون برنمی‌گرده. می‌دونه که باید موو آن کنه. می‌دونه. می‌دونه عقلم چی می‌گه. اما خواستن توانستن نیست. خواستن عمل‌کردنه. که تو همچین قضیه‌ای عمل‌کردن هم اگه انجام بشه، طول می‌کشه تا نتیجه بده. پس دلم از عقلم می‌خواد این‌قدر بهش سخت نگیره. قلبم در همون حالی که اقرار می‌کنه هنوز دوستش داره و می‌خوادش، داره تلاش می‌کنه موو آن کنه. همین اقرارکردن‌ها کمک می‌کنه به موو آن. دردها کم‌کم التیام پیدا می‌کنن. پس عقلم نباید بهش سخت بگیره.

     

    عقلم چی می‌گه؟

    عقلم متأسفه که این‌قدر به قلبم سخت گرفته. چیزی جز شرمساری نداره که ابراز کنه. عقلم می‌دونه فرایند موو آن طول می‌کشه. مخصوصاً وقتی می‌دونه که قلبم یه بار تجربه‌ش کرده. مخصوصاً وقتی می‌دونه وقتی قلبم عاشق بشه، عمیق عاشق می‌شه. و کم‌رنگ‌کردن چیزی که این‌قدر پررنگه زمان می‌بره. عقلم سخت می‌گرفته چون می‌ترسیده اقرارکردن اینکه قلبش هنوز دوستش داره موو آن رو ناممکن کنه. فقط می‌ترسیده قلبم تاابد تو درد داغ این جدایی حبس بشه. بااینکه می‌دونست ترسش نابه‌جاست، اشتباه کرد و گذاشت ترس بهش غلبه کنه. اما الان شرمساره. از حالا به بعد می‌ذاره قلبم هر حسی که داره رو بدون هیچ ترس و خجالتی بیان کنه. از حالا به بعد عقلم قلبم رو در آغوش می‌گیره و در دردش سهیم می‌شه و تا آخرین لحظه‌ی موو آن همراهیش می‌کنه.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۱

    135

    می‌ترسم خودم باشم. می‌ترسم خود واقعیم آدما رو ازم زده کنه. بااین‌حال، هرچقدر سعی می‌کنم بازم نمی‌تونم خودم نباشم. چون من همیشه خودم بوده‌م.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۱

    134 - اِما

    طبق معمول لاگین کردم تو وبلاگم غر بزنم که دیدم یه پست به اسمم داری. با کنجکاوی بازش کردم و پیام قشنگت رو خوندم. :")

    ممنون که نوشتیش و خوشحالم که پستام این حس آشنا رو می‌دن. خیلی حس خوب گرفتم.

    نمی‌دونم چی شد که وبلاگمو پیدا کردی، اما خوشحالم که این اتفاق افتاد و خواننده‌ی وبلاگ‌های همدیگه شدیم. ^-^

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • دوشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۱

    133

    I still love you, I promise
    Nothing happened in the way I wanted
    Every corner of this house is haunted
    And I know you said that we're not talking
    But I miss you, I'm sorry

                       I miss you, I’m sorry
                       Song by Gracie Abrams

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱

    132

    خب الان نوبت اینه که از خودم غر بزنم. واقعاً نمی‌دونم از کجا شروع کنم یا اصلاً چی بگم. چون دیدن خودم از زاویه‌ی سوم‌شخص خیلی سخته. خیلی چیزا رو نمی‌بینم، متوجه نمی‌شم و جا می‌ندازم. اما یه چیز رو مطمئنم که هرچیزی که ازش ناراضی‌ام برمی‌گرده به خجالتی بودنم. یعنی اگه این رو درست کنم بقیه‌ی مشکلاتم، بقیه‌ی چیزایی که درباره‌ی خودم دوست ندارم حل می‌شن. یا تا حد زیادی حل می‌شن.
    اولیش اینه که فرقی نمی‌کنه با کی وارد رابطه می‌شم، کلاً وقتی وارد رابطه می‌شم خجالت و رودربایستیم چندین برابر می‌شه! نمی‌دونم شاید چون می‌خوام در نظر اون شخص پرفکت باشم؟ با اینکه متوجهم همه نقص دارن و هیچ‌کس کامل نیست، بازم کنارزدن خجالتم خیلی سخته.
    دومیش اینکه حرف نمی‌زنم. البته این‌جوری هم نیست که اصلاً حرف نزنم، اما خب کافی نیست. یه وقتایی خجالت می‌کشم حرفی چیزی بزنم. یه وقتایی واقعاً چیزی ندارم بگم بااینکه تو ذهنم دارم خودم رو دعوا می‌کنم که یه چیزی بگم. یه وقتایی هم که اصلاً متوجه نیستم.
    سومیش... بی‌توجهی. یه‌وقتایی حواسم نیست و به طرف مقابلم توجه نمی‌کنم. بعداً هم که متوجه می‌شم روم نمی‌شه عذرخواهی کنم.
    چهارمیش... تقریباَ همیشه موافقم. البته این‌جوری نیستم که الکی موافقت کنم، اما خب وقتی طرفم می‌گه می‌خواد یه کاری انجام بده من سعی می‌کنم بهش قوت قلب بدم و تشویقش کنم. به‌هرحال که تا انجامش نده که نمی‌تونه بفهمه از پسش برمیاد یا نه. البته سعی می‌کنم منطقی هم باشم و الکی انرژی مثبت ندم. درهرصورت که این همیشه موافق‌بودنم آزاردهنده‌س.
    پنجمیش... واسه خودم نظری ندارم. معمولاً تابع جمعم من و این بده چون فرقی با مورد چهارم که گفتم نداره. یه وقتایی به‌خاطر اینه که خجالت می‌کشم نظرمو بگم. یه وقتایی هم به این خاطره که برام فرقی نمی‌کنه. اگه عمیق‌تر بهش نگاه کنیم اصلاً شاید به این خاطر باشه که فکر می‌کنم نظرم واسه بقیه مهم نیست. نمی‌دونم.
    ششمیش... باید دستم گرفته بشه یا هل داده بشم. این هم به‌خاطر خجالتمه. انگار طرف مقابل باید دستم رو بگیره و منو ببره به یه ماجراجویی. بااینکه خودم می‌خوام انجامش بدم خجالتم نمی‌ذاره.
    هفتمیش... نمی‌تونم شروع‌کننده‌ی کاری باشم. این هم چندان با مورد ششم فرقی نداره. و نمی‌دونم چطور می‌تونم توضیحش بدم.
    هشتمیش... این‌قدر خجالت می‌کشم که طول می‌کشه با طرفم راحت باشم و کارایی که دونفر تو رابطه انجام می‌دن رو انجام بدم. خیلی طول می‌کشه و قطعاً طرفم در عذاب خواهد بود.
    نهمیش... واقعاً دیگه چیزی به ذهنم نمی‌آد بااینکه می‌دونم کلی ایراد دیگه هم دارم که باید درستشون کنم. درکل می‌تونم بگم که من آدم حوصله‌سربری‌ام. بااین‌وجود سعی می‌کنم خودم رو همین‌طوری که هستم بپذیرم و دوست داشته باشم و هرروز واسه آدم بهتری‌شدن تلاش کنم.

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • يكشنبه ۲۸ فروردين ۰۱

    صد و سی و یکمین

    I wish I had someone by my side.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • يكشنبه ۲۸ فروردين ۰۱

    صد و سی‌امین

    خیلی تلاش می‌کنم آدم بهتری بشم ولی همه‌ش بدتر می‌شم.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • شنبه ۲۰ فروردين ۰۱

    صد و بیست و نهمین

    I need support. I need a shoulder to cry on. I need someone to hug me and whisper sweet nothings in my ear. I need someone to love me even though I'm nothing but a parasite, a failure. I need someone to be there for me through all of these hardships. But I'm all on my own.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱

    صد و بیست و هشتمین

    مردم مسخره‌م می‌کنن وقتی بهشون می‌گم «ولی یه بخش از وجودم همیشه اکس‌هامو دوست خواهد داشت».

    حسی که داشتم هیچ‌وقت از بین نمی‌ره، فقط کم‌رنگ می‌شه. هربار هم که یادشون می‌افتم فقط خوبی‌هاشون یادم میاد. البته درسته که درباره‌شون غر می‌زنم، ولی این به این معنی نیست که ازشون بدم میاد یا هرچی.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • يكشنبه ۷ فروردين ۰۱
    Are your wings created from
    ?the same pain as mine
    کلمات کلیدی