صد و بیست و هفتمین

یه نفر بهم گفت بهم نمی‌خوره سینگل باشم.

واسه همینه هیچ‌کس روم کراش نمی‌زنه؟

اصلاً نمی‌فهمم چرا گفت بهم نمی‌خوره سینگل باشم. من که نه قیافه و تیپ دارم و نه اخلاق و رفتاری که کسی جذبم بشه. البته اینا رو که گفتم به این معنی نیست که خودمو دوست ندارم. چرا خودمو دوست دارم. با همه‌ی کم و کاستی‌هام. فقط نمی‌فهمم حرفش رو.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • يكشنبه ۷ فروردين ۰۱

    صد و بیست و ششمین

    می‌خوام هرچیزی که از بریک آپم اذیتم می‌کنه رو بگم و خودم رو خالی کنم.

     

    از این ناراحتم که جوری به هم زد انگار تنها مشکل این رابطه من بودم. لیترالی گفت من همچین چیزایی می‌خوام و تو هیچ‌کدوم نیستی، پس بای. من منکر دلایلی که آورد نیستم. از این ناراحتم که طوری به هم زد انگار خودش هیچ مشکلی نداشت. نگفت ببین سای تو خیلی سختی و منم تو وضعیتی نیستم که بتونم با تو سر و کله بزنم پس بیا به هم بزنیم. نه. فقط چهار تا از ویژگی‌هایی که به‌خاطرشون همیشه اینسکیور بودم و داشتم تلاش می‌کردم که بهتر باشم رو کوبوند تو صورتم. بیشتر اون ویژگی‌ها هم به‌خاطر خحالتی‌بودنمه. از خودمم ناراحتم که نتونستم تو رابطه اون چیزی که می‌خوام باشم. همه‌ش هم به‌خاطر این خجالت کوفتیمه. به‌خاطر خجالت کوفتیم ناخواسته به خودش و خانواده‌ش بی‌احترامی کردم. ناراحتش کردم. به‌خاطر رفتارهایی که ازم سر زد واقعاً ناراحتم و انکارشون نمی‌کنم. ولی بذارید روراست باشم و بگم بخشی از خجالتم دلیلش خودشه. چرا؟ چون تو چهار سال و چند ماهی که می‌شناسمس، همه‌ش یه سالش رو باهاش در ارتباط بودم. و دوباره چرا؟ چون تو سه سال باقی مونده اون هی ازم فاصله می‌گرفت و منم تمام اون مدت رو داشتم با نبودنش کنار می‌اومدم. و خیلی سخت بود. وقتی طوری بغلم کرد و سرم رو بوسید که مشخص بود دوستم داره، سخت بود که باور کنم از فردای اون روز جوری سرد شده باهام که انگار وجود ندارم. وقتی تمام دوستامو تو گروه جمع کرد و واسه‌م تولد گرفت، برام سخت بود باور کنم که از فردای تولدم باهام سرد شده و من واسه بار سوم باید با نبودنش کنار بیام. هیچ‌وقت به‌خاطر این رفتارش منت نذاشتم سرش، الانم که اینا رو می‌گم منت نمی‌ذارم. فقط می‌خوام بگم که این رفتارها تأثیر گذاشته رو من. بعد از دو سال حرف‌نزدن باهاش یهو باهاش وارد رابطه شدم. طبیعیه که نتونم اون‌طور که می‌خواد باهاش حرف بزنم. طبیعیه که خجالت بکشم. طبیعیه که عادت نداشته باشمو طبیعیه که بترسم از حرف‌زدن!

    می‌دونید دیگه چی درد داره؟ اینکه تمام اون ویژگی‌ها چیزایی بودن که می‌خواستم باشم و می‌دونستم که با تلاش‌هام می‌تونستم. و داشتم تلاش می‌کردم. ولی کافی نبود.

    دیگه چی درد داره؟ اینکه گفت رابطه‌مون با دوستی معمولی براش فرقی نداره. واسه من این‌طوری نبود... . جوری که با اون حرف می‌زدم، حرفایی که می‌زدم، کانکشن و پیوندی که باهاش داشتم، هیچ‌کدومشون رو حتی با صمیمی‌ترین دوستام هم نداشتم و ندارم. ولی خب واسه اون معمولی بود دیگه... .

    دیگه چی درد داره؟ اینکه بعد از اون همه فاصله‌ای که سال‌ها بینمون بود، انتظار داشت از همون اول رابطه بتونم کیوت نباشم، لاس بزنم و کلاً هرچیزی که +۱۸ئه. مشکل من خجالتی‌بودنم بود و هست. وگرنه می‌خواستم که بتونم. ولی خب... در آخر هم کیوت و گربه رو کوبوند تو صورتم. امیدوارم بعداً که گربه می‌بینم یا کلمه‌ی کیوت رو می‌شنوم یا به کار می‌برم، دردم نگیره. این کلمه‌ها باعث می‌شن هی با خودم فکر کنم یعنی حتی یک لحظه از رابطه‌مون براش قشنگ نبود؟ یعنی هیچ خاطره‌ی خوبی ازم نداره؟ یعنی تمام چیزای کیوت و گربه‌ها رو تحمل می‌کرد؟

    دیگه چی درد داره؟ اینکه وقتی تو رابطه بودیم بهم گفت می‌فهمه که من با اینکه می‌خوام بمیرم ولی هنوزم قشنگیای دنیا رو می‌بینم، ولی وقتی باهام به هم زد بهم گفت تو همه‌ش می‌خوای بمیری ولی من عاشق زندگی‌ام... . فکر می‌کردم درکم می‌کنه. می‌فهمه منو. ولی نه... . می‌دونم دوست‌بودن با یه آدم افسرده خیلی سخته دیگه چه برسه به تو رابطه‌بودن با همچین آدمی. می‌فهمم خیلی سخته. واقعاً می‌فهمم. ولی اگه بهم می‌گفت ببین سای، تو افسرده‌ای و واسه من سخته، کمتر ناراحت می‌شدم. ولی نه. حتماً باید اینکه چقدر عاشق زندگیه و چقدر می‌خواد زندگی کنه رو می‌کوبوند تو صورتم. تو صورت منی که افسرده‌ام. آدمای افسرده این افکارشون به زندگی دست خودشون نیست. اگه افسردگی رو از تمام آدمای افسرده بگیرین، هیچ‌کدومشون نمی‌خوان بمیرن و اتفاقاً می‌خوان زندگی کنن و به زندگی ادامه بدن. اگه وقتی تو رابطه بودیم بهم نمی‌گفت که می‌فهمه منو شاید این‌قدر ناراحت نمی‌شدم. اصلاً الان که فکر می‌کنم، شاید اون حرفش دروغ بوده. نمی‌دونم که.

    دیگه چی درد داره؟ اینکه وقتی تو رابطه بودیم همه‌ش مراعاتم رو می‌کرد. وقتی بهش می‌گفتم سرم درد می‌کنه و اشکالی نداره که سیگار بکشه، سیگار نمی‌کشید، وقتی می‌گفتم از یه چیزی می‌ترسم نمی‌خواست انجامش بده و من باید دستشو می‌گرفتم و انجامش می‌دادیم که به‌خاطر من از چیزی که می‌خواد نگذره. وقتی تو رابطه بودیم به‌خاطر من از خیلی چیزا گذشت با اینکه بهش می‌گفتم این کارو نکنه. طوری رفتار می‌کرد انگار شکننده‌م و نمی‌خواد کاری کنه که حتی یه ذره هم ناراحت بشم. و من دائم بهش می‌گفتم نکنه چون خودش هم مهمه. اما خب... وقتی باهام به هم زد فقط خودش رو دید.

    و دیگه از چی ناراحتم؟ از اینکه بارها ازم تشکر کرد به‌خاطر اینکه بهش فرصت دادم (به‌خاطر دفعاتی که ازم فاصله می‌گرفت و من چیزی نمی‌گفتم و دوباره عادی باهاش رفتار می‌کردم که انگار چیزی نشده و هربار که ازم تشکر می‌کردم با تعجب از خودم می‌پرسیدم که ا؟ این کارام یعنی من بهش فرصت دادم؟ من هیچ منتی نذاشتم سرش و نمی‌ذارم) ولی خودش بهم فرصتی نداد. هنوز حتی دو ماه هم نشده بود. من داشتم تلاش می‌کردم خجالتی نباشم. خجالتی نباشم که بتونم باهاش راحت‌تر حرف برنم، اجتماعی‌تر باشم، وقتی بیرون می‌ریم انرژیم زود تخلیه نشه، رابطه‌مون رو از مرحله‌ی کیوت یه پله ببرم بالاتر. پیش روان‌شناس می‌رفتم و بااینکه لج می‌کردم که نمی‌خوام برم پیش روان‌پزشک، همون هفته‌ای که باهام به هم زد قصد داشتم با روان‌پزشک صحبت کنم و دارو بگیرم. داشتم تمام تلاشم رو می‌کردم که بهتر بشم. بشم همونی که اون می‌خواست. و بذارید بگم همونی که اون می‌خواست چیزی بود که خودمم می‌خواستم و می‌خوام. ولی فرصت نداد و من واقعاً واقعاً از این بابت ناراحتم.

    و دیگه... وقتی قبول کرد باهام وارد رابطه بشه، بهش گفتم من همین که بتونم حتی یه روز با کسی که دوستش دارم تو رابطه باشم خوشحالم می‌کنه. اون این‌طوری برداشت کرده بود که من یه دختر/پسربازم که رابطه برام مهم نیست و با هرکسی وارد رابطه می‌شم و بعد خیلی راحت باهاش به هم می‌زنم. بهش توضیح دادم که منظورم اینه که اگه با کسی وارد رابطه شدم و فرداش مردم، من از اینکه این فرصت بهم داده شده که بتونم اون شخص رو آشکارا به مدت ۲۴ ساعت دوست داشته باشم، خوشحال می‌شم و پشیمونی‌ای ندارم و وقتی فهمید منظورم چی بوده خوشحال شد. وقتی بهش گفتم می‌خوام از کشور برم، ناراحت شد چون فکر کرد لابد قبل از رفتنم باهاش به هم می‌زنم و اون برام اهمیتی نداره. بهش گفتم این کارو نمی‌کنم چون وقتی با کسی وارد رابطه می‌شم می‌خوام تا تهش برم. خوشحال شد. حاضر بودم به خاطرش هر دوری و سختی‌ای رو تحمل کنم که در آخر بهش برسم. وقتی نصف دق و دلی‌هامو تو کمتر از سه هزار کلمه نوشتم و براش فرستادم، چیزی نداشت که بگه و فقط گفت عذر می‌خواد. هیچی نگفتم ولی چیزی که می‌خواستم بگم این بود: عذرخواهی می‌کنی چون بااینکه فکر می‌کردی من می‌ندازمت دور، خودت انداختیم دور؟ عذرخواهی می‌کنی چون بهم هیچ فرصتی ندادی؟

    می‌دونم به‌خاطر فاصله‌هایی که تو روابطمون افتاد من زیاد نمی‌شناسمش، ولی می‌دونم با اینکه خیلی منطقیه، خیلی هم احساساتیه. می‌دونم به‌خاطر اشتباهاتی که قبلاً کرده بوده ناراحت بوده و اهمیت می‌داده. می‌دونم. ولی برام سخته که باور کنم به من و کاری که باهام کرد اهمیت می‌ده و از بابتش ناراحته. خصوصاً که موقع بریک آپ بهم گفت دیگه بهم حسی نداره و زده شده. حس کردم اسباب‌بازی‌ام. اسباب‌بازی‌ای که اون خیلی می‌خواسته ولی حالا که دیده مثل تصوراتش نیست انداختتش دور. و اسباب‌بازی‌بودن حس خوبی نداره واقعاً. 

    آره تا اینجا خیلی ازش گله و شکایت کردم، ولی می‌دونم و آگاهم که خودمم کلی ایراد دارم و باید تلاش کنم که بهتر بشم. امیدوارم این آخرین‌باری باشه که در این باره غر می‌زنم و خودم رو خالی می‌کنم.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • سه شنبه ۲ فروردين ۰۱

    صد و بیست و پنجمین

    رو تنها شخصیت سریال یوفوریاست که با تمام وجودم درکش کردم. اون افسردگی داشت و به مواد اعتیاد داشت. من افسرده بودم و به سلف هارم اعتیاد داشتم. تمام مدتی که سعی می‌کرد ترک کنه، تمام مدتی که دروغ می‌گفت ترک کرده، همه‌ش داشتم خودم رو می‌دیدم.

    تو فصل دوم اونجا که مواد می‌خواست و خانواده‌ش بهش نمی‌دادن، عصبی بود و هرچی از دهنش در اومد به خانواده‌ش و جولز گفت. لحظه‌ای که داشتم این صحنه رو می‌دیدم می‌دونستم که حتی یک کلمه از حرفاش از ته دل نیست و با خودم فکر کردم یعنی بیننده‌ای که درد و غم‌های رو رو تجربه نکرده، می‌تونه بفهمه حرفای رو از ته دلش نیست؟ وقتی خودم ۲۴/۷ تو کانالم می‌گفتم می‌خوام بمیرم، دوستام می‌فهمیدن که من واقعاً نمی‌خواستم بمیرم و این افسردگیه که ذهنم رو شستشوی مغزی داده؟

    من نمی‌تونم زمان رو به عقب برگردونم. نمی‌تونم آسیب‌هایی که به‌خاطر «می‌خوام بمیرم»هام به دوستام رسوندم رو پاک کنم. اما الان که می‌دونم افسرده‌نبودن یعنی چی و یه شانس دوباره گیرم اومده، به زندگی‌کردن ادامه می‌دم و بیشتر تلاش می‌کنم تا بهشون نشون بدم اشتباه نکردن وقتی تصمیم گرفتن رهام نکنن.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰

    صد و بیست و چهارمین

    I miss her so much.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

    صد و بیست و سومین

    دارم برای اینکه آدم بهتری بشم تلاش می‌کنم. :)

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

    صد و بیست و دومین

    این روزا واقعاً خوشحالم. غم و ناراحتی هم دارم ولی خوشحالم. می‌تونم واقعاً نفس بکشم و زندگی رو دوست داشته باشم. افسرده‌نبودن بهترین کادوی تولدیه که این دنیا تا حالا بهم داده. اشکالی نداره اگه این حس ابدی نباشه، دارم یاد می‌گیرم که از لحظه و از چیزی که الان دارم لذت ببرم.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • يكشنبه ۱۵ اسفند ۰۰

    صد و بیست و یکمین

    خوشحالم.

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

    صد و بیستمین

    اون‌بار که خط چشم کشیده بودی خیلی خوشگل شده بودی. می‌خواستم همون لحظه بگم چه خوشگل شدی، ولی نتونستم بگم. و ناراحتی رو تو چشمات دیدم. نتونستم کاری کنم. خجالت می‌کشیدم. از خودم ناراحت بودم. برای همین تا آخر ویدیوکال تو خودم بودم و نتونستم حرفی بزنم. می‌خواستم دفعه‌ی بعد جبران کنم، ولی هیچ‌وقت فرصتش پیش نیومد و نخواهد آمد.

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • سای
    • پنجشنبه ۱۲ اسفند ۰۰

    صد و نوزدهمین

    دلم برات تنگ شده. خیلی خیلی. جای خالیت هیچ‌وقت پر نمی‌شه. فقط عادت می‌شه.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • شنبه ۷ اسفند ۰۰

    صد و هجدهمین

    حرفی ندارم بزنم چون حق با اون بود.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سای
    • چهارشنبه ۴ اسفند ۰۰
    Are your wings created from
    ?the same pain as mine
    کلمات کلیدی