یه سری رفتارا غیرعمد نیست. وقتی زیاد تکرار میشن دیگه نمیشه غیرعمد حسابشون کرد.
یه سری رفتارا غیرعمد نیست. وقتی زیاد تکرار میشن دیگه نمیشه غیرعمد حسابشون کرد.
تمام حسای خوبم تبدیل شدهن به نفرت. و ازت متنفرم. متنفر. درواقع از خودم متنفرم. خودم. چی میشد اگه این حسا رو نداشتم؟
دلم میخواد تو خودم جمع و مچاله بشم. از دست این دنیای سخت که ارتباط برقرارکردن با آدمهاش برام سختتره.
دلم میخواد از خودم دربرابر آدمها دفاع کنم و نذارم حقمو بخورن یا بهم بیاحترامی کنن، ولی جمعشدن تو خودم راحتتره.
میخوام بشینم و فقط گریه کنم. نباید به این چیزا فکر کنم. ولی مامان نمیذاره فکر نکنم و هی یادم میندازه. و من هی باید گریه هامو قورت بدم.
آخرش همیشه به این نتیجه میرسم که باید بندازمت دور. ولی نمیتونم. همهچیز درد داره. درد.
دوباره هیچ حسی ندارم. از این حس نداشتن ناراضی نیستم. فقط نمیدونم چرا اون قضیه هنوز باعث میشه یه ذره درد بکشم... .