تقابل عقل و قلب... .
اول بگم قلبم چی میخواد؟
حرف دلمو بزنم؟
خب... حقیقتش... اینجوری نیست که دلم بخواد اون حتماً برگرده. یعنی میخوادها، اما خب میدونه که اون برنمیگرده. جای خالیش واسهش هنوز دردناکه. برای همین هنوز واسه نبودنش عزاداره. و طول میکشه تا عادت کنه به این درد و دیگه نخواد برگرده. قلبم از کسی جدا شده که چیزی که با اون داشت رو با بقیه نداشت. اینقدر که با اون حرف میزد با دوستاش حرف نمیزد. البته خب بهطور میانگین قطعاً بازم در پرحرفترین حالتش هم کمحرف بود. حس میکرد میتونه با اون تا آخرش ادامه بده. البته هیچچیز آسون نبود. خیلی خجالت میکشید. هنوزم میکشه. نمیدونم با این همه خجالتیبودنش چطوری تونست بهش اعتراف کنه؟ اون حرفا رو بزنه بدون اینکه خجالت بکشه؟ شاید چون اون صحنه رو بارها با خودش مرور کرده بود؟ وقتایی که تصور میکرد داره انجامش میده گریه میکرد، اما وقتی واقعاً انجامش داد گریه نکرد. واقعاً که دل عجیبه. دلم بااینکه اون موقع افسرده بود و افکار خودکشی داشت، خوشحال بود. البته نه به خوشحالی الان، ولی خب. بااینکه روزایی بود که حالش خیلی بد میشد و میخواست حالش بدتر شه که بتونه بمیره، بازم یه چیزی ته وجودش میخواست زنده بمونه، فقط خودش متوجه نمیشد. با رفتنش درد زیادی رو متحمل شد، اما فهمید دیگه افکار خودکشی نداره. و دلم ازش ممنونه که اون باعث شد حداقل بفهمه «وقتی از خواب پا میشه و خوشحاله که زندهس» یعنی چی. اینم چیزی بود که اون میخواست دلم تجربهش کنه. و درسته که دیگه اون پیش دلم نیست، اما کاش میدید به آرزوش رسیده. که دلم با تمام وجود دردایی که داره، هرروز از اینکه از خواب بیدار میشه خوشحاله. حتی وقتی داره از درد تو خودش مچاله میشه، خوشحاله که دیگه افکار خودکشی نداره. خوشحاله که زندهس و داره زندگی میکنه. آدما با هر ازدستدادنی یه چیزی به دست میارن. و با هر بهدستآوردنی یه چیزی رو از دست میدن. رابطهای که دلم داشت، واسهش آسون نبود. گفتم که خجالتی بود. انجام و گفتن خیلی چیزا واسهش سخت بود. بهخاطر استرس و اضطراب و فشاری که داشت، کارایی کرده بود که در حالت عادی نمیکرد. وقتی دلم به اون زمان فکر میکنه، باورش نمیشه که اونجوری شده بوده. تغییرکردن خصوصیات دلم خیلی کند و آهسته بود. و خب الان که در ارتباط نیستن، چه الان چه بعداً، دلم دیگه روش نمیشه باهاش رودررو بشه. بهخاطر کارایی که کرده خجالت میکشه. هیچچیزی تو رابطه نبود که دلم ازش ناراضی بوده باشه. یعنی دلم از دست اون ناراحت نیست. حتی از خود بریک آپ هم اونقدرا ناراحت نیست. خیلی درد دارهها. جدایی همیشه درد داره. اما چیزی که بیشتر از همه ناراحتش کرده، بخشی از حرفاییه که موقع بریک آپ رد و بدل شد. تنها قسمت رابطهش که اذیتش میکنه همینه. و بخشیده. یعنی اصن قضیه اینجوری نیست که بخواد ببخشه یا نبخشه. یه ناراحتیه که بعد از یه مدت بیحس میشه. زندگی بالا پایین داره. میگذره. همهی اینا میشن درس و قلبم امیدواره که بتونه درسایی که یاد گرفته رو در آینده به کار ببره. با اینکه این همه از دلم حرف زدم، بازم انگار خالی نشده. شاید چون از وقتی که جدایی اتفاق افتاد، یه بخش از وجودش خاموش شد و دیگه نتونست مثل همیشه گریه کنه. دلم الان آرزوشه بتونه خیلی عادی گریه کنه. ولی همهش چند تا قطره سرازیر میشه و دیگه تموم میشه. دلم خسته شده. هنوز میخوادش. هنوز میخواد مثل قبل باهاش حرف بزنه. هنوز میخواد مثل قبل باهاش صمیمی بشه. هنوز میخواد در آغوشش باشه. هنوز میخواد باهاش رشد کنه و روزبهروز آدم بهتری بشه. اما میدونه که اون برنمیگرده. میدونه که باید موو آن کنه. میدونه. میدونه عقلم چی میگه. اما خواستن توانستن نیست. خواستن عملکردنه. که تو همچین قضیهای عملکردن هم اگه انجام بشه، طول میکشه تا نتیجه بده. پس دلم از عقلم میخواد اینقدر بهش سخت نگیره. قلبم در همون حالی که اقرار میکنه هنوز دوستش داره و میخوادش، داره تلاش میکنه موو آن کنه. همین اقرارکردنها کمک میکنه به موو آن. دردها کمکم التیام پیدا میکنن. پس عقلم نباید بهش سخت بگیره.
عقلم چی میگه؟
عقلم متأسفه که اینقدر به قلبم سخت گرفته. چیزی جز شرمساری نداره که ابراز کنه. عقلم میدونه فرایند موو آن طول میکشه. مخصوصاً وقتی میدونه که قلبم یه بار تجربهش کرده. مخصوصاً وقتی میدونه وقتی قلبم عاشق بشه، عمیق عاشق میشه. و کمرنگکردن چیزی که اینقدر پررنگه زمان میبره. عقلم سخت میگرفته چون میترسیده اقرارکردن اینکه قلبش هنوز دوستش داره موو آن رو ناممکن کنه. فقط میترسیده قلبم تاابد تو درد داغ این جدایی حبس بشه. بااینکه میدونست ترسش نابهجاست، اشتباه کرد و گذاشت ترس بهش غلبه کنه. اما الان شرمساره. از حالا به بعد میذاره قلبم هر حسی که داره رو بدون هیچ ترس و خجالتی بیان کنه. از حالا به بعد عقلم قلبم رو در آغوش میگیره و در دردش سهیم میشه و تا آخرین لحظهی موو آن همراهیش میکنه.