خاطره‌های قشنگ زیادی باهاش دارم ولی قشنگ‌ترینشون وقتیه که رفتم شهر دانشجوییش و واسه بار دوم دیدمش.

وقتی اومدم پایین و هدیه‌ای رو بهش دادم که براش درست کرده بودم، خیلی غیرمنتظره محکم بغلم کرد. حس کردم خیلی براش ارزش دارم و بهم اهمیت می‌ده. تو آغوشش حس خوبی داشتم. بعد که از اونجا راه افتادیم و پیاده تا مترو رفتیم، تمام راه دستش دور شونه‌هام بودم، شاید هم دور کمرم بود؟ اون‌موقع این‌قدر جا خورده بودم که همه‌ش داشتم فکر می‌کردم «ما فقط دوستیم، اشکالی نداره که منو این‌طوری گرفته؟!» و خب چون باهاش راحت بودم پسش نزدم. یادم نیست تو مسیر یا وقتی نزدیک ایستگاه شدیم و ایستادیم و چند لحظه‌ای همدیگه رو بغل کردیم این کار رو کرد، در هر صورت که سرم رو بوسید و من از درون مثل شخصیت‌های انیمه‌ای سرخ شدم. :") و باز با خودم فکر کردم «مگه دوستا همچین کارایی می‌کنن؟». اون موقع هنوز از حسی که بهش داشتم خبر نداشتم. فقط پیوند روحی قوی‌ای رو بینمون حس می‌کردم. وقتی هم نزدیک ایستگاه بودیم، دلش نمی‌خواست ازم جدا شه. منم نمی‌خواستم. با این که تو فضای عمومی بودیم و مردم رد می‌شدن مدت زیادی تو بغل هم بودیم. نمی‌دونم به دقیقه رسید یا نه. یادم نمیاد. تو آغوشش خیلی راحت بودم. می‌خواستم تا ابد تو آغوشش باشم. اما خب هرچیزی پایانی داره، نه؟ با لبخندایی که ناراحتی جدایی و دلتنگی ازشون می‌بارید از هم جدا شدیم و خداحافظی کردیم.

وقتی این رو واسه دوستای صمیمیم تعریف کردم اونا هم تاییدکردن که دوست عادی همچین کارایی نمی‌کنه و احتمالاً خبریه. احتمالاً دوستم داره. و من هی به خودم می‌گفتم «نه بابا، ممکن نیست. آخه کی از من خوشش میاد؟»

از فرداش دوباره بهم بی‌محلی کرد... .

مهم نیست بعدش چی‌کار کرد. مهم نیست قبلش چی‌کار کرده بود. مهم اون چند دقیقه‌س؛ از زمانی که بهش هدیه دادم تا زمانی که نزدیک ایستگاه از هم جدا شدیم. اون چند دقیقه قشنگ‌ترین خاطره‌ایه که باهاش دارم. حس خوبی داشتم. خوشحال بودم. تو آغوشش بودم. دنیا می‌تونست تو همون چند دقیقه متوقف بشه و دیگه هیچ‌وقت به جلو حرکت نکنه.