اگه قلبم می‌تونست همه‌ی حرفایی که تو دلمه رو بلند بگه، خیلی از عزیزانم ناراحت می‌شدن. و خب خوشحالم که قلب‌ها نمی‌تونن حرف بزنن. (دنیای بعدی رو نمی‌دونم). خوشحالم که می‌تونم همه‌ی اون چیزای مسخره رو تو خودم نگه دارم و کسی رو ناراحت و اذیت نکنم. البته نمی‌دونم، باید خوشحال باشم؟ وقتی چیزایی که درونمه بقیه رو ناراحت می‌کنه، اصلا لیاقت اینو دارم که تو زندگی‌شون باشم؟ نه. لیاقتشو ندارم. 

این دومین پست طولانیم قراره باشه. اولیش همونیه که رمز داره و هیچ‌کس نخوندتش. خودمو غیرمستقیم همین‌جا خالی می‌کنم. اگه این پست رو بعداً رمزدار نکردم، شما به روی خودتون نیارین که خوندینش.

از یه طرف می‌دونم چمه و از یه طرف دیگه نمی‌دونم چمه. و واقعاً عاجزم. یا از اینکه قبول کنم رقت‌انگیزم، با اینکه بارها گفتمش، واقعاً خجالت می‌کشم. چیزی که چند ماه پیش به طور رقت‌انگیزی درونم شکل گرفت، حالا خیلی کم‌رنگه، تقریباً اصلا وجود نداره. ولی هنوزم اونجا یه جایی تو وجودم به اندازه‌ی یه نقطه وجود داره و هنوز درد دارم. دردش طوری نیست که نابودم کنه. ولی درد، درده. و خجالت‌آوره.

از این که هیچ تغییری نمی‌کنم هم خسته شدم. فکر می‌کنم تو مرحله‌ی خواستن گیر کرده‌م و مرحله‌ی توانستن خیلی خیلی دوره. که خب البته که دوره. خواستن توانستن نیست. خواستن عمل کردنه، و عمل کردن گاهی موفق می‌شه، گاهی هم شکست می‌خوره. ولی تغییر کردن مثل این نیست که بگی اوکی من الآن یه کاغذ رو از دفترم پاره می‌کنم و دقیقاً همون لحظه انجامش بدی و خواستن به مرحله‌ی عمل کردن بره و در نهایت توانستن. سخته. سخته. سخته. یه وقتایی می‌گم کاش اصلأ بیخیال شم. به هر حال همه‌ی آدما نقص‌هایی دارن و بازم دوست‌داشتنی‌ان. ولی مسئله‌ی من دوست‌داشتنی بودن نیست، مسئله اینه که اگه تغییر نکنم نمی‌تونم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون و باید تا ابد به دیگران وابسته باشم. و اگه قرار بر این باشه، ترجیح می‌دم بمیرم. نمی‌خوام بمیرم، ولی خب، به این‌طوری بودن و این‌طوری زندگی کردن (وابسته بودن به دیگران در تمام کارها) ترجیحش می‌دم. آخه فکر کنین، زشت و رقت‌انگیز نیست که وقتی ۳۰-۴۰ سالمه، هنوزم خودم نمی‌تونم هیچ‌کاری کنم و باید از دیگران کمک بخوام؟

راجع به اینایی که گفتم و چیزایی که نگفتم نمی‌تونم به هیچ کدوم از دوستام بگم. اصلاً گفتنش چه فایده داره؟ نه اونا می‌تونن کمک کنن و نه حالم بهتر می‌شه. چون هرچقدر خودمو خالی کنم بیشتر پر می‌شم. تازه، همه خودشون کلی مشکل دارن. اصلاً شاید مشکلات‌شون مثل من باشه، یا حتی بدتر. واسه همین خوشم نمی‌آد درباره‌ی این چیزا پیش کسی غر بزنم. همه‌اش حس می‌کنم فیکم یا دائما نیاز به توجه دارم. البته فکر کنم جفتشه. واقعاً می‌خوام به منی که هیچی نیستم، توجه بشه. نمی‌گم بهم اهمیت داده نمی‌شه، نه. این‌طوری نیست.ولی انگار اون چیزی که می‌خوام نیست. انسان هم که همه‌ش کلی چیز می‌خواد. نمی‌دونم به‌هرحال، حرفامو همینجا قطع می‌کنم.