اینو هم تا یادم نرفته بگم که یکی از چیزایی که این روزا خیلی اذیتم می‌کنه اینه که والدینم هی اصرار دارن که واسه خودم کار پیدا کنم. مشکل اینجاست بیشتر کارهایی که پیشنهاد میکنن رو اصلا دوست ندارم. و اینو هم درک نمیکنن که من اگه کاری رو دوست نداشته باشم اصلا و ابدا نمیتونم انجام بدم. چون کاری که میکنم باید برام معنی داشته باشه. مشکل دیگه اینه که اصلا روم نمیشه تماس بگیرم. یعنی بزرگترین چیزی سد راهمه، خجالتی بودنمه. یعنی حتی نمیتونم پیگیر کاری که علاقه دارم هم بشم. پس اول باید این خجالت لعنتیمو کنار بذارم گلیممو از آب بکشم بیرون. ولی خیلی سخته. بیشتر از چهارساله که دارم تلاش میکنم ولی هیچی. اصلا انگار داره بدتر میشه.

واسه همین دلم نمیخواد این ترم آخر تموم شه. یا اگه تموم بشه هم، میخوام دوباره کنکور بدم، و با تمام وجودم میخوام که رشته ی موردعلاقه م رو قبول بشم. هم چون اون رشته رو دوست دارم. و هم چون میتونم از زیر سوال های والدین و بقیه م درباره ی سر کار رفتن در برم. این موضوع خیلی حساسیه واسه م و حتی اگه به والدینم هم بگم درک نمیکنن.

نمیشه اصلا یه ذره استراحت کنم؟ تا درسم تموم شد باید برم سر کار؟ میدونم بقیه بدتر از من تجربه ش کردن، ولی حس میکنم همه مجبور شدن 16 سال پشت سر هم درس بخونن. بعد هم حتمااااا باید برن سر کار. همه ش فشار. فشار. فشار. بسه. بسه. بسه. اینی که میگم ربطی به حجالتی بودنم نداره، ولی جامعه تو کل دنیا تنها کاری که داره میکنه فشار اوردن به بقیه س. اصلا داریم برای چی زندگی میکنیم؟

من هیچوقت بقیه رو قضاوت نمیکنم. ولی خودم رو همیشه قضاوت میکنم. و به نظر خودم، اینکه نمیتونم برای خودم کار پیدا کنم دقیقا یعنی مایه ی ننگم. و کاش بقیه انقدر درمورد کار پیدا کردن بهم نگن و ازم سوال نپرسن. فقط میخوام یه مدت بی هدف زندگی کنم. بدون اینکه نگران آینده م باشم. و به مایه ی ننگ بودنم ادامه بدم.

این نگرانی بدجور داره خفه م میکنه و من فقط میخوام یه مدت نفس بکشم.