نامه رو برای کوچکترین دخترش نوشته بود. پایین سمت چپ هم کج نوشته بود: «بعد از مردنم بخوانید».

واقعا نمیفهمم چطور مامانم به تلفن جواب میده. من اگه بودم تماس رو قطع میکردم میگفتم با پیامک تسلیت بگید.

و وقتی میدونم مامانم هرکاری از دستش برمیومده برای مامانش انجام داده و با این حال میگه «دختر خوبی نبودم. نتونستم برای مامانم کاری کنم.» قلبم میشکنه.

 

وقتی کسی میمیره. برای چی گریه میکنیم؟ از ناراحتی اینکه دیگه پیشمون نیست؟ یا از عذاب وجدان؟ عذاب وجدان اینکه میدونیم میتونستیم کاری کنیم قبل از مرگش یه ذره خوشی ببینه. بهش نشون بدیم که دوستش داریم... .

 

واسه من جفتشه. بیشتر هم دومی. میدونم الان وقت این حرفا نیست ولی باید این حرفا رو بزنم و خودمو خالی کنم.

من هیچوقت نوه ی خوبی نبودم. یا حداقل تا وقتی که بچه بودم بهتر بودم. از یه جایی به بعد به خودم اومدم دیدم خیلی خجالتی ام. و هرچی مامانم میگه به مامان بزرگم زنگ بزنم، زنگ نمیزدم. هم خجالت میکشیدم هم مکالمه م اونقدر آکوارد میبود که ترجیح میدادم زنگ نزنم. و خب حقیقتش این به این معنی نبود که مامان بزرگمو دوست نداشتم. ولی مامان بزرگم که اینو نمیدونست، میدونست؟ واقعا نمیدونم با چه فکری از این دنیا رفت. یعنی با خودش فکر کرده همه دوستم داشتن؟ یا نه؟

واقعا آخرین باری که مامان بزرگم دنیای بیرون رو دید کی بود؟ همیشه تنهای تنها تو اون اتاق رو تختش بود و سعی میکرد با تلوزیون یا چیزای دیگه خودش رو سرگرم کنه. و من احمق، من بیشعور، منِ...  به خودم سختی نمیدادم به مامان بزرگم زنگ بزنم و حالش رو بپرسم و بهش نشون بدم که دوستش دارم. چه الان یهو بگن مامان بزرگ زنده شده، یا زمان به عقب برگرده. هیچ چیزی تغییر نمیکنه. من تغییر نمیکنم. من همونی میشم که همیشه بودم. یه خجالتی که سعی نمیکنه به خودش سختی بده.

ولی مامان بزرگم همیشه به من و بقیه لطف داشت. همیشه عیدی میداد. یه وقتایی لباس میخرید. حتی با اینکه اون لباسا باب سلیقه‌ی ما نوه ها نبود و میخندیدیم، من نگهشون داشتم. حتی الانم که دارم اینا رو مینویسم و خودمو خالی میکنم هم، شلوار تو خونه ای که مامان بزرگم برام خریده پامه. هنوز چندتاشونو نپوشیدم و نگه داشتم که وقتی اینا کهنه شد بپوشمشون. مامان بزرگم حتی بعد از مرگش هنوز کلی لطف داره ولی من چی؟ من چیکار براش کردم؟

قبل از شروع ترم 5، دخترداییم اومده بود شیراز. و من خیلی یهویی به خودم اومدم و گفتم اصلا من تا حالا برای مامان بزرگم چیکار کردم؟ وقتی رفتیم حافظیه از اونجا برای مامان بزرگم یه آینه ی فانتزی خریدم. و بعد بااینکه دانشگاهم داشت شروع میشد با دخترداییم رفتم بندر، که هم خودم اون هدیه رو به مامان بزرگم بدم، هم دو شب پیشش باشم. و خب این کارو هم کردم. هدیه رو با کارتی که درست کرده بودم بهش دادم. ولی خب چی شد؟ همین کافی بود؟ نه. اینو هم خوب میدونستم. این کارم یه بخشیش برای این بود که مامان بزرگم رو خوشحال کنم. یه بخش دیگه ش این بود که شاید بتونم از عذاب وجدان خودم کم کنم. اون موقع میخواستم با مامان بزرگم عکس بگیرم. ولی روم نشد بهش بگم...

 

حتی یادم نمیاد آخرین باری که مامان بزرگم رو دیدم کی بود. شاید عید 98؟ چون تابستونش سر کار بودم. بعد هم که عید امسال هم به خاطر کرونا نشد  ببینیمش.

و شاید فکر کنید حالا باید به خودم بیام و عوض شم که حداقل برای بقیه عذاب وجدان نداشته باشم. ولی من خیلی وقته اینا رو میدونم. خیلی وقته. ولی دونستن یه چیزه، و عمل کردن و واقعا تغییر کردن و بهتر شدن یه چیز دیگه.

 

تنها چیزی که میخوام اینه که مامان بزرگم درحالی که میدونسته ما دوسش داریم از دنیا رفته باشه، چون میدونم که راحت و بدون اینکه دردی بکشه از دنیا رفت. و اگه بهشتی وجود داره، امیدوارم جاش اونجا راحت باشه.