نمیخوام حرف بزنم. فقط میخوام دور شم.
ولی هرکاری میکنم، نمیتونم.
نمیخوام حرف بزنم. فقط میخوام دور شم.
ولی هرکاری میکنم، نمیتونم.
کاش میشد این شش روز رو کرد تو شیشه، که هرموقع دلم خواست، به تک تک لحظه هاش نگاه کنم و لبخند بزنم.
که دوباره از نو تجربه شون کنم. آره تکراری ان، ولی تکراری ای که انگار برای بار اول دارم تجربه میکنم. یا همون ژمه وو.
از همه چیز شادتر، دیدار کسی بود که فکرش رو هم نمیکردم باهاش آشتی کنم. اون هم بعد از این همه مدت.
پس آره، خیلی خوشحالم.
این شش روز به عنوان یکی از بهترین لحظات بیست و دو سالگی تا روزی که زنده م -شاید هم تا ابد- ثبت میکنم. :)
# اولین تجربه ی نمایشگاه کتاب، تهران
تو همه ی داستانایی که تو ذهنم میسازم، شخصیت اصلی همیشه در آخر خیلی زود میمیره.
اون شخصیت اصلی منم.
اینکه همیشه اسفند ماه این افکار و احساسات دوباره سراغم میان عجیبه.