هربار که با خودم فکر میکنم «مگه تنهاتر از این هم میشه شد؟» بهم ثابت میشه که بعله میشه. نمیدونم آخر این تنهایی کجاست. فقط دارم عادت میکنم و در عین حال درد میکشم.
هربار که با خودم فکر میکنم «مگه تنهاتر از این هم میشه شد؟» بهم ثابت میشه که بعله میشه. نمیدونم آخر این تنهایی کجاست. فقط دارم عادت میکنم و در عین حال درد میکشم.
از اینکه عصبانی شدم، ناراحت شدم و این احساساتمو بهش نشون دادم ناراحتم. خصوصاً که میدونستم خودش هم حال خوشی نداره.
کاش خفه شم. :(
حالم خوب نیست و اونایی که دلم میخواد اهمیت بدن، اهمیت نمیدن.
خب خدا رو شکر اونایی که دوست دارم اهمیت بدن، اهمیت نمیدن چون تو بدبختی خودشون گرفتارن.
اینطوری وقتی بالاخره بتونم جرئت خودکشی رو پیدا کنم و انجامش بدم دیگه کسی خبردار نمیشه و میدونم که کسی اهمیت نمیده.
واقعاً یه وقتایی نمیدونم چی بکم. مخصوصاً وقتی که باعث میشه انرژیم تحلیل بره... .