دلم نمیخواد زنده باشم. خب؟
برگشتم و نمیدونم از چی بگم. از دلتنگیم که روز به روز داره بیشتر میشه؟ و هرچقدر تلاش میکنم بهتر نمیشه؟ یا از میلم به ادامهندادن زندگی؟
بااینکه هرهفته دارم انجامش میدم بازم هرهفته مضطرب میشم. البته کمتر از دفعهی اول شده، پس امیدوارم تا هفتههای بعدی دیگه مضطرب نشم.
دنیام کوچیکه. میدونم. دنیای بزرگ رو نمیشناسم. میدونم. نمیگم اینکه اینطوریام خوبه، ولی چرا وقتی هیچ ادعایی ندارم باید تمسخر بشم؟ :( جوری احساس حقارت میکنم که میگم کاش بمیرم. اونم سر چنین مسئلهی ناچیزی. رو هم ندارم که از خودم دفاع کنم.
ولی اون چیزی که گفتی چیزی نیست که باعث بشه حس کنم منم به درد میخورم. و هی داری دور و دورتر میشی و تنها کاری که ازم برمیاد تماشاکردنه.
یه سری رفتارا غیرعمد نیست. وقتی زیاد تکرار میشن دیگه نمیشه غیرعمد حسابشون کرد.
تمام حسای خوبم تبدیل شدهن به نفرت. و ازت متنفرم. متنفر. درواقع از خودم متنفرم. خودم. چی میشد اگه این حسا رو نداشتم؟
دلم میخواد تو خودم جمع و مچاله بشم. از دست این دنیای سخت که ارتباط برقرارکردن با آدمهاش برام سختتره.
دلم میخواد از خودم دربرابر آدمها دفاع کنم و نذارم حقمو بخورن یا بهم بیاحترامی کنن، ولی جمعشدن تو خودم راحتتره.
میخوام بشینم و فقط گریه کنم. نباید به این چیزا فکر کنم. ولی مامان نمیذاره فکر نکنم و هی یادم میندازه. و من هی باید گریه هامو قورت بدم.